هنگامی که اندوه من به دنیا امد از او پرستاره کردم وبا مهرولطافت نگاهش داشتم اندوه من مانند همی چیزهای زنده بالا گرفت ونیرومند و زیبا شدو سرشار ازشادی های شگرف.من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیم و جهان گردا گردمان را همدوست می داشتیم زیرا که اندوه دل مهربانی داشت ودل من از اندوه مهربان شده بود.هرگاه من و اندوه با هم سخن می گفتیم روزهامان پرواز میکردندو شب هامان اکنده از رویا بودند زیرا که اندوه زبان گویایی داشتو زبان من هم از اندوه گویا شده بود.هرگاه من و اندوه با هم اواز می خواندیم همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستندو گوش می دادند زیرا که اواز های ما پر از یادهای شگفت بود .هرگاه من و اندوه با هم راه می رفتیم مردمان ما را با چشم های مهربان مینگریستند و با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا می کردند.بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می خوردند زیرا که اندوه چیز گران مایه ای بود و من از داشتن ان سرفراز بودم.ولی اندوه من مردچنان که همه چیز های زنده می میرند و من تنها مانده ام که با خود سخن بگویم و با خود بیندیشم .اکنون هرگاه سخن می گویم سخنانم به گوش سنگین می اید و هرگاه اواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی ایند.هرگاه هم درکوچه راه می روم کسی به من نگاه نمی کند.فقط در خواب صداهایی می شنوم که با دلسوزی می گویند:ببینید این خفته همان کسی است که اندوهش مرده است
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |